ابزار وبمستر

رمان سرمه دان زمردین قسمت نوزدهم

 

آتیلا و رعد در اطاق آتیلا در مورد نجات مردم و مهار دیوانگان حرف می زدند، اما نمی دانستند چکار کنند،چون دیو سیاه بوسیله جادوی سیاه، قدرت بسیار زیادی بدست آورده بود و می رفت پایه های حکومت خود را در روی زمین بکوبد، و با افسون خاصی انسانها را برده و فرمانبردار خود می کرد، برای مبارزه با دیو سیاه، و خارج کردن جادوی سیاه از تسلط او یکی گوهر شب چراغ بود و دیگری نسخه هفت بند، اگر این دو چیز ارزشمند در اختیار آتیلا بود می توانست دیو سیاه را شکست بدهد، از آن طرف دیو سیاه هم شدیداً بدنبال گوهر شب چراغ و نسخه هفت بند بود تا قدرت خود را پایان ناپذیر کند، آتیلا و رعد در حال گفتگو بودند زنگ در بصدا درآمد، چون مادر و خواهرانش در روستا بودند،آتیلا خودش به دم در رفت، در را باز کرد دو نفر مرد بودند،مردی که جلوتر بود گفت: ببخشید ما شاید یکی دو ساعت با شما کار داشته باشیم آیا امکانش هست، یه جایی بنشینم و مزاحم کسی نباشیم، آتیلا از سخن مرد احساس کرد چیز مهمی باید باشد،به همین خاطر گفت بفرمایید خونه، هیچ کس نیست تنهام.
آتیلا آنها را به اطاقش آورد، آنها رعد را نمی دیدند، اما رعد آنها را می دید، آتیلا گفت: ببخشید کسی تو خونه نیست و گرنه پذیرایی ازتون می کردم، همه را فرستادم روستا،
همان مرد گفت: آره خیلی ها به روستا رفته اند،معلوم نیست چه پیش خواهد آمد، آنها نشستند.
مرد گفت: من درویش خان هستم و این هم دوستم دکتر صفدری هست، اگه اجاز بدین می خوام بدون مقدمه برم به سر اصل مطلب.
آتیلا گفت: من سراپا گوشم.
درویش خان گفت: خوب هر کسی یه کاری و یه شغلی داره ما هم تو کار عتیقه جات هستیم، چند روز پیش من کتابی خریده ام، که سرتا پایش رمز و نماد بود،دوست عزیزم دکتر صفدری که متخصص نسخه شناسی و کتب خطی هست کمک کرد تا رمزها و نمادهای این کتاب رو باز کنیم. اما مشکلی که پیدا شده این است، اینکه که، برای یافتن یه نسخه،که به نسخه هفت بند معرفه، باید از کسی استفاده بشه که قدرت تبدیل شدن داشته باشه، ما هم چون در مورد تو و این که تونسته ای به یه گوریل سه متری تبدیل بشی حرفهایی شنیده بودیم، به همین خاطر اومدیم پیش شما تا به ما کمک کنی این نسخه رو بدست بیاریم، اما اینطور نیست که کمک مهم شما را نادیده بگیریم، ما اگر نسخه رو پیدا کردیم هر چه که پیدا کنیم بطور مساوی تقسیم خواهیم کرد.
وقتی رعد و آتیلا این سخنان را از درویش خان شنیدند از شادی در پوست خودشان نمی گنجیدند، آتیلا بروی خود نمی آورد، رعد گفت:زود باشد قبول کن،اما طوری نباشه که شک کنند، آتیلا گفت: شما اطمینان دارید که من می تونم کمک تون بکنم؟
درویش خان گفت: غیر از شما کار هیچ کسی نیست.
آتیلا به فکر فرو رفت و بعد از دقایقی گفت، فکر می کنم کار آسانی نباشه، شاید نتونم باید بهم وقت بدید تا در باره اش کمی فکر کنم.
در آن لحظه دکتر صفدری گفت:آقای رادمنش،من قدرت و قابلیت شما رو از یکی از دوستام تو دانشگاه شنیده ام، تو می تونی این کارو بکنی،تازه من قول می دم هر چه که بدست بیاد با هم شریک هستیم .آتیلا کمی این پا و آن پا کرد تا این که کاملاً اعتمادشان را جلب کرد و گفت:حالا اون کتاب کجاست؟
درویش خان کیف چرمی که همیشه همراه خودش بود باز کرد و کتاب را بدست آتیلا داد
آتیلا نگاهی به سراپای کتاب انداخت بعد گفت:خوب بهم بگین الان اون نسخه کجاست تا بتونم برنامه ریزی بکنم.
دکتر صفدری از سیر تا پیاز کتاب را شرح داد،آتیلا فهمید که نسخه در حباب سیزدهم زمین یعنی در زیر کوه دماوند قرار دارد زیر کوه دماوند محل زندانی شدن دیوهای خطرناک بود که آصف برخیا به دستور سلیمان آنها را زندانی کرده است،
بعد از رفتن آندو، آتیلا و رعد به گفتگو پرداختند، و خیلی خوشحال بودند که شاه کلید حل مسائل که همان کتاب خطی بود پیدا شده است،رعد به آتیلا گفت: ببین قبل از این که به حباب سیزدهم بروی باید گوهر شب چراغ را بدست بیاری چون در ماموریتهای بعدی در زیرزمین بدرت خواهد خورد، علاوه بر آن ممکن است قبل از ما، دیو سیاه بتونه گوهر شب چراغو بدست بیاره، پس قبل از هر اقدامی باید اون گوهر تابناک را که در دریای سیاهه پیدا کنی و بدست بیاری.
***
شب رفته رفته سنگین تر و سیاهتر می شد. باد سردی از سینه دریا در حال وزیدن بود،ترس ناشناخته ای به جان آتیلا چنگ انداخته بود. گیاهان نرم ساحل در زیر علفهای پرپشت بطور کامل خاک را پوشانده بودند، باد خنک هم آب دریای سیاه را به موج آورده بود و هم گیاهان ساحل را،علفها نیز در زیر باد موج می زدند،امواج دریا با صدای هراس آوری یکی پس از دیگری خود را به ساحل کوبیده و نابود می شدند، تا چشم کار می کرد کورسویی از نور و آبادانی دیده نمی شد. زوزه گرگهای گرسنه، وق وق هراسناک کفتار های تشنه بخون، تا عمق جان نفوذ می کرد، انگار دوده شب را هر لحظه از آسمان بر روی صحرا و دریا الک می کردند، ستارگان پر نورتر از هر زمان دیده می شدند، آن نقطه از ساحل دریای سیاه پر از اسرار بود. آن منطقه هزاران سال بود که برای ورود دیوها و جنیان یا ساق{ممنوع} شده بود. زیرا بنا به خواهش همسر آصف برخیا، آصف آن نقطه را به خاطر آرامش خاطر پریان دریایی افسون کرده بود،تنها انسان می توانست به آنجا قدم بگذارد که آن هم بعلت بعد مسافت امکانش خیلی کم بود، به این خاطر مأمن امنی برای حیوانات درنده از جمله گرگ و کفتار شده بود، آتیلا در نقطه ای به کمین نشسته بود، و انتظار می کشید،او غرق در افکار گوناگون بود، یک لحظه در همانجا که نشسته بود صدایی از روبرویش شنید، به حال آماده قرار گرفت. یک لحظه کفتاری از میان گیاهان درست روبروی آتیلا پیدا شد که چیزی در دهان داشت،آتیلا چخی کرد و کفتار ترسید و آنچه در دهان داشت انداخت و فرار کرد،آتیلا آن را برداشت و با تعجب دید که یک بچه است، آتیلا حیرت زده به معاینه بچه پرداخت و مشاده کرد که زنده است بلافاصله دستان خود را به جای نیشهای کفتار که داشت خون بیرون می زد گذاشت و خون ریزی قطع شد،کفتار از شکم بچه گرفته بود، به این خاطر خطری بچه را تهدید نمی کرد، آتیلا ضمن اینکه جای نیشهای کفتار را بهبود می بخشید،پیش خود گفت: خدای من بچه به این زیبایی در این نقطه دورافتاده چکار می کند. پس مادرش کجا هست؟ در آن افکار بود که بچه را به پشت برگرداند تا ببیند جای نیش کفتار در پشت بچه هست یا نه. ناگهان خشکش زد، یک لحظه بچه را  که تازه به گریه افتاده بود زمین گذاشت، کمی هم ترسید، زیرا در پشت بچه یک جفت بال سفید وجود داشت چون تنها فرشتگان بال دارند،خدای من این بچه فرشته است ؟پری است؟حالا چکار کنم،
بچه آنقدر زیبا بود که در تاریکی صحرا چهره ش مثل ماه می درخشید، آتیلا بچه را بغل کرد و او را ساکت کرد و دستی به موهای بور و فرفرش که مانند حریر نرم بود کشید، بچه دستان سفید خود را به گردن آتیلا انداخت و بخواب رفت،آتیلا ماموریت خود را فراموش کرد و در این فکر بود که با آن بچه چکار بکند، ناگهان ناله زنی را از دور دست شنید، آتیلا برپا ایستاد و جایی که صدا می آمد نگاه کرد،یک لحظه تمامی ساحل پر شد از پریانی که بال در بال پرواز می کردند، در جلو آنها پری جوان زیبایی ناله می کرد، آتیلا فریاد زد: آهای بچه اینجاست، بچه پیش منه،بعد از دقایقی صدها پری دریایی به گرد آتیلا حلقه زدند، پریی که ناله می کرد مقابل آتیلا ایستاد و با تعجب نگاه کرد و چیزی گفت اما آتیلا متوجه نشد که چه می گوید: آتیلا گفت: بچه سالمه و الان بخواب رفته است. پریی که ناله می کرد بچه را از بغل آتیلا گرفت و به بغل چسباند و گریه را سر داد و بعد از دقایقی رو به آتیلا کرد و گفت:تو کی هستی و اینجا چکار می کنی؟ و این بچه را از کجا پیدا کردی .
آتیلا گفت: من آتیلا هستم و برای ماموریتی به اینجا آمده ام، در میان علفها نشسته بودم که یک مرتبه کفتاری را دیدم که این بچه رو در دهان گرفته و می دوید. من هم بچه رو از دهان کفتار گرفتم و ... و جلو خونرزیش را گرفتم، حالا خوشحالم که شما اومدین پری گفت: جون می دونی چکار بزرگی انجام دادین، این بچه شاهزاده پریان است و من مادرش هستم،الان به پاس این خدمت بزرگ هر چه دوست داری از من بخواه، در آن حال آتیلا صدای چنگ را شنید و باز بدنش به لرزه درآمد، در همانحال پری مادر گوش خود را به سینه آتیلا گرفت و بعد از دقایقی حیرت زده گفت: خدای من، انگار خودشه، خدایا این حدس مرا به یقین تبدیل فرما،
بعد بار دیگر گوش خود را به سینه آتیلا چسباند، از آبشار گیسوان پری بوی بهترین گلها به مشام آتیلا رسید، پری سر برداشت و گفت: آره،تو همونی که مادربزرگم ملکه پریان، در انتظارش می سوزه.
آتیلا با تعجب پرسید: ببخشید، متوجه منظورتون نشدم، شاید منو با کسی اشتباه گرفتید.
پری گفت: من فکر می کنم تو به سراغ گوهر شب چراغ اومدین،درسته؟
آتیلا باز هم بر حیرتش افزوده شد،از این که در جهان چیزهای شگفت آور زیادی وجود دارد که کسی از آنها خبر ندارد و آتیلا را بیش از پیش شگفت زده کرده بود،با تعجب پرسید: شما چگونه به این راز مهم پی بردید؟
پری با هیجان خاص گفت: پس درسته؟آره؟
آتیلا سرش را به زیر انداخت و بعد از کمی گفت: آره، درسته، اما چیزی رو نمی تونم درک کنم اون اینه که، شما بدنبال بچه ی گم شده می گشتید که یافتید، حالا این حادثه داره با ماموریت من یا بهتره بگم با سرنوشت من گره می خوره، بنظر شما شگفت انگیز نیست؟
چشمان زیبا و افسونگر پری پرسشگرانه در حدقه می چرخید و سعی می کرد آتیلا را بیشتر به سخن وا دارد،پری بچه را که بخواب رفته بود به یکی از پریان داد و بعد رو به آتیلا کرد و گفت: می خوای برات بگم برای چی به دنبال گوهر شب چراغ هستی؟
آتیلا گفت: مشتاقم که بشنوم.
پری با صدایی که گویی زیباترین موسیقی در دامن مهتاب از ساز یک عاشق برمی خیزد گفت: برای مبارزه با دیو سیاه و رسیدن به دختر چنگ زن، درسته؟
آتیلا نزدیک بود از تعجب و حیرت داد بزند و خاکهای صحرا را بر سر بپاشد.او بی اختیار و با دستانش شانه های پری را گرفت و با صدای لرزانی گفت، شمارو بخدای عالمیان،دیگه تحمل ندارم، چیزی نمونده که دیونه بشم، شما کی هستید و از کجا به همه اسرار من پی برده اید.پری گفت: جون{جوان} مادربزرگم ملکه پریان اگه بدونه که تو پیدا شده ای، از خوشحالی پر خواهد گشود.


نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:







تاريخ : پنج شنبه 19 ارديبهشت 1392برچسب:, | 10:21 | نويسنده : محمود داداش رستمی ثالث |